ERMIAERMIA، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 15 روز سن داره

نازنینم دوست دارم

تولد بابا حمید ....

گل کوچیکم امسال هم مثل پارسال خواستیم واسه تولد بابا حمید که 27 بهمنه .بابا رو سورپرایز کنیم ... بعد از ظهر دوشنبه من واسه شب اسنک درست کردم و با هم رفتیم خونه مامان جون و با اونا رفتیم واسه خرید کادوی تولد و کیک ... شما نظرت این بود کیک قرمز بخریم ولی نشد... بعد خرید کادو و کیک رفتیم دنبال بابا و هم خریدا رو گذاشتیم صندوق عقب تا بابا نبینه ... قبلش خاله الی بهت چندین بار گفتن اری به بابا چیزی نگی واسه تولدشون ها!!!!  شمام با قاطعیت گفتی چشم ولی تا بابا نشست تو ماشین یهو گفتی بـــــابــــا  ما کیک خریدیم چونکه تولدتونه بعدم نگاه خاله الی کردی و خندیدی ....  همه خندیدیم و به بابا ت...
28 بهمن 1394

ماه قشنگم....

کوچولوی نازنین این روزا نسبت به قبل خیلی بیشتر با اسباب بازیات بازی میکنی و حتی از شکسته و خراب شدشونم نمیگذری و با تخیلت یه استفاده ای ازشون داری . جملات قشنگیو گاهی بکار میبری و همشونو بصورت خاطرات قشنگ نگه میداری ... گل زیبای من اینقد بزرگ شدی که گاهی خودت به تنهایی میری دسشویی و یه کار غیر قابل باورت واسه همه اینه که وقتی میخوای به قول خودت پیف بدی میدویی جلو دسشویی و همونجا وامیستی و بعد میای و حتی به هکسالای خودتم تذکر این کارو میدی !!!!! قبل و بعد غذا حتما بسم الله و الهی شکر و دست شما درد نکنه رو هرجا باشی میگی ... خیلی شعر و قصه از تی وی یاد گرفتی و وقتی تنها داری بازی میکنی همشونو با خودت مد...
23 بهمن 1394

سرگرمیهای زمستانی ....

نازنین دردانه من چند روزی هست که هوا بسیار سرد شده و کمتر از قبل میتونیم از خونه بریم بیرون و باید یه جورایی سرتو تو خونه گرم کنیم ... با انواع بازی یا دور همیایی که آرسین یا محیا توش باشن و ... چند تا عکس از آلبوم زمستانه اینقد آرزوی برف بازی داشتی که دیروز بابا حمید مجبور شد برفای رو ماشینا رو بریزه پایین تا شما بتونی برف بازی کنی ... من از پنجره بالا نگات میکردم و ازت عکس میگرفتم و شمام برفا رو گلوله میکردی و سمتم پرت میکردی و با صدای بلند میگفتی مامانی دوست دارم . دیشب از خونه مامان جون یه هویج برداشتی که واسه آدم برفی که م...
10 بهمن 1394

وروجک کوچولو ....

دلبرکم این روزای سرد زمستون بیشتر خونه خودمون یا مامان جونیم و سرگرمیت فقط بازیای تو خونه و بازی با آرسینه ... این ایام که با عمل پدرجون صادف بوده اطلاعات پزشکیت بالا رفته و میدونی که پدر جون چه چیزایی رو نباد بخورن و تا میخورن به مامان جون گزارش میدی !!!! دیروز ازت پرسیدم دوست داری چه پزشکی بشی و شما گفتی دکتر پدرجون...من پرسیدم که چیکار کنی ؟؟؟ گفتی میخوام مثه پدرجون عمل کنم ...پرسیدم چجوری ردیف قفسه سینه رو نشون دادی و گفتی میخوام اینجا رو قاچ کنم تا خوب شی... اینقد کلمات بزرگتر از خودت استفاده میکنی که واسه همه قابل تعجبه ... مثل بی معنفت ---- بی معرفت و خیلی چیزای دیگه که الان یادم نیس...
7 بهمن 1394
1